اجتماعی نافرجام

چون برادرزاده اش بر فراز آن تخت قرار گرفت و صلیب‌ها را در گرداگرد او بگردانیدند، و اُسقف‌ها به حال تعظیم برخاستند و اوراق اناجیل را بگشودند، و مهیّا شدند که مراسم ازدواج را به جای آورند، ناگهان همۀ صلیب‌ها سرنگون شدند، پایه‌های تخت به لرزه درآمد و فرو ریخت، آن جوان که بر فراز تخت قرار داشت مدهوش بر زمین افتاد.
رنگ کشیشان پرید و لرزه بر اندامشان افتاد، و اُسقف اعظمشان به پدربزرگم گفت:
« پادشاها! ما را در مورد این حوادث نافرجام و نحوست بار که پیش درآمدِ نابودی آیین مسیحیت و شیوۀ امپراطوری است معذور بدار ».
پدربزرگم که شدیداً از این پیشامد ناگوار افسرده بود و آن را به فال بد زده بود، به کشیشان گفت:
« این پایه را استوار سازید و این صلیب‌ها را یک بار دیگر بر پا دارید، آنگاه دیگر برادر این داماد نگون بخت را فراخوانید، تا این دختر را به ازدواج او درآورم، تا این نحوست با فرخندگی او برطرف شود ».
بار دیگر که مجلس بیاراستند و فرمان او را به کار بستند نظیر همان حوادث وحشتناک به وقوع پیوست، همه وحشت زده پراکنده شدند، و پدربزرگم افسرده و دل مرده برخاست و به حرم سرا رفت و پرده‌ها را بیاویخت.